ادامه جمع بندی حکایت اصحاب کهف2
ادامه جمع بندی حکایت اصحاب کهف
تدبر
شروع این سوره با حمد و سپاس به درگاه خدایی بود که کتابی برای هدایت ما فروفرستاد که هیچ انحراف و اعوجاحی در آن نیست و قوامبخش است (قوام بخش خود دین، ویا مصالح بندگان، ویا کتب آسمانی دیگر ویا ...) تا با این کتاب هم مومنانی را که اهل عمل صالح هستند بشارت دهد به بهشتی جاودان؛ و هم نسبت به شدت و سختیای که از جانب وی ممکن است متوجه بندگان شود انذار دهد، بویژه در خصوص کسانی که بیدلیل درباره خدا اظهار نظر میکنند و مثلا برای خدا فرزند قرار میدهند؛ و البته پیامبر بقدری در این انذار و تبشیر، و در هدایت مردم دلسوزانه برخورد کرد که به او گفته شد مبادا به خاطر ایمان نیاوردن اینان جانت را از دست بدهی!
سپس اشاره کرد که خداوند در زمین زینتی قرار داده تا مردم را امتحان کند و این زینت را بعد از مدتی زایل خواهد ساخت؛ و از آنجا وارد حکایت اصحاب کهف شد؛ گویی درنگ انسان در دنیا و مشغول شدنش به این زینتها شبیه وضعیت اصحاب کهف است که همان گونه که آنها چند صد سال گذر زمان را چون روزی یا یک نیمروز قلمداد کردند انسانها در قیامت هم کل زندگیشان در دینا را همچون روزی یا کمتر از یک روز به حساب میآورند.
شروع این حکایت را با بیان اینکه آیا گمان کردی داستان اینان امری عجیب است آغاز نمود؛ شاید میخواهد بفرماید اگر خدا و دینداری را جدی بگیرید؛ واقعا اصحاب کهف، دیگر جای تعجب ندارد؛ و اشاره شد که این یکی از آیاتی است که در بسیاری از نقلها، سر بریده امام حسین ع بر فراز نیزهها تلاوت کرد؛ و با توجه به اینکه پیامبر و اهل بیت ع «کهف» این امت خوانده شدهاند، شاید بتوان گفت قرار است در داستان اصحاب کهف، به نحوی وضع و حال آنان که قرار است به این کهف امت پناه برند بازگو شود.
خداوند در بیان این داستان، نهتنها تمام ریزهکاریها، بلکه حتی تمام وقایع مهمی را که در این واقعه رخ داده بود و خط سیر داستان را به هم متصل میکند، بازگو نکرد؛ شاید بدین جهت که نمیخواهد صرفاً قصهای بگوید؛ بلکه از نقل این واقعه تاریخی منظوری دارد که فقط آن فرازهایی از این حکایت که در راستای آن منظور به کار میآید بازگو فرمود.
ابتدا در سه آیه (10 تا 12) کل داستان اصحاب کهف (در یک آیه: خلاصه کار آنان و منطق آنان در این کار، در آیه بعد: کاری که با آنان شد؛ و در آیه بعد: هدف از این کار) را بیان کرد و در آیه13 همین را هم خلاصهتر کرد (کل کار آنان ایمان به خدا بود و کاری که خدا با آنان کرد افزودن هدایتشان)؛ و سپس در آیات 14 تا 26 (و چهبسا 27) به تفصیل داستان پرداخت.
ما هم با مبنا قرار دادن آن گزارش اجمالی، بحث را در چهار بند جمعبندی میکنیم:
الف. پناه بردن به کهف
ب. منطق توحیدی آنان
ج. خدا با آنان چه کرد؟
د. هدف از برانگیختن (بیدار کردن/زنده کردن) آنان
الف. پناه بردن به کهف
کاری که از آنان بیان شد، پناه بردن آنان به کهفی خاص بود؛ این کهف را از همان ابتدا به صورت معرفه بیان کرد، و جالب اینجاست که در هنگام تفصیل داستان هم درباره این کهف زیاد صحبت میشود:
1. بلافاصله بعد از اینکه آنها به این تحلیل میرسند که جامعهشان جامعه فاسدی است، خطاب میشوند که به آن کهف [باز به صورت معرفه] پناه ببرید؛
2. این پناه بردن آنان به این کهف مقدمهای برای نزول رحمت خاص خدا معرفی میشود؛
3. حتی درباره کیفیت تابش خورشید بر این کهف و زاویه آن نسبت به این کهف در طلوع و غروبش با بیان ریزهکاریها سخن میگوید.
4. در پایان هم به پیامبر ص هشدار داد که هیچ پناهگاهی جز خدا نخواهی یافت.
در مجموع، این غار بقدری در حکایت اینان در قرآن موضوعیت دارد که خداوند آنان را با انتساب به این غار معرفی کرد (اصحاب کهف) و در میان مسلمانان بدین نام معروفاند [در حالی که آنها با اینکه ظاهرا مسیحی بودند (یا در دوره مسیحیت از خواب بیدار شدند)، در میان مسیحیان، نه به این نام، بلکه به همین خوابشان [«هفت خفته»] معروفند.]
ب. منطق توحیدی آنان
منطق آنان در این کار، ابتدا به طور خلاصه، همه چیز را از پروردگارشان دیدن و تنها از او همه چیز را خواستن است؛ که درخواستهایشان هم دو چیز بود: دریافت رحمت ویژهای از جوار خود خداوند؛ و اینکه کاری که انجام میدهند آنان را در مسیر رشد و صلاح و هدایت قرار دهد.
اما در هنگام تفصیل داستان، وقتی وقایع به ترتیب تاریخی بیان میشود، این منطق ایشان در دو بخش میآید: یکی در ابتدای داستان (و قبل از ورود آنها به کهف) که آنجا اصل و اساس دیدن خداوند (همه چیز را فقط به خدا وابسته دیدن) را مطرح میکنند و با همین شناخت توحیدی جامعهشان را تحلیل میکنند و به این نتیجه میرسند که از چنین جامعهای باید فاصله گرفت؛ بخش دوم در غار است که همان دو درخواست را مطرح میکنند؛ یعنی بعد از اینکه خدا را شناختند و به آن کهف خاص پناه بردند، از خدا رحمت او و زمینهسازی برای اینکه بخوبی و نرمی به هدفشان برسند را درخواست میکنند.
ج. خدا با آنان چه کرد؟
ابتدا به طور خلاصه فرمود خداوند سالیانی متمادی بر گوش آنان زد و سپس آنان را برانگیخت.
در هنگام تفصیل داستان، باز این وضعیت را در دو فراز مستقل مطرح کرد.
ابتدا در سیر تاریخی واقعه، از خوابیدن آنها سخن نگفت بلکه یکدفعه به اینکه دیگران با دیدن آنان گمان میکنند که بیدارند و رعبشان در دل همه میافتاد، تصریح کرد و این را که خداوند چگونه آنان را در آن غار این رو و آن رو میکرد و حتی موقیعت سگشان نسبت به آنها چگونه بود به تفصیل توضیح داد؛ ولی این را که این وضعیت آنان خواب است یا مرگ را چندان به تصریح بیان نکرد (دو کلمه «رقود» (در بستری آرمیدن) و «بعث» (برانگیختن)، هم در مورد خواب به کار میرود و هم در مورد مرگ).
در فراز بعدی، پس از پایان داستان، سراغ دو مطلب رفت که بسیار در مورد درنگ آنان در غار بحثانگیز بود: یکی تعدادشان و دیگری سالهای در کهف ماندنشان؛ و در هر دو مورد تصریح کرد که خداوند داناتر است؛ با این حال لحن بیان در این دو مورد بسیار متفاوت است:
ج.1. در مورد تعدادشان به گونهای است که گویی این مساله مهمی نیست؛ اختلاف نظر جاهلانه افراد را در این زمینه بازگو میکند و از پیامبر ص میخواهد که در این مورد از هیچکس سوالی نپرس، شاید یعنی بیهوده به بحث از تعدادشان مشغول نشوید؛
ج.2. اما در مورد سالهای در کهف ماندنشان، لحن آیه بسیار پیچیده میشود و به نحوی تعبیر میکند که سوالات متعددی را در ذهن مخاطب برمیانگیزاند: «سیصد سالها درنگ کردند، نُه سال افزودند، خدا داناتر است» چرا فرمود «سیصد سالها» و نفرمود «سیصد سال»، چرا آن نه سال را در ادامه سیصد نیاورد و با تعبیر «افزودند» آورد؛ چرا بعد از بیان این تعداد، باز از اینکه خدا داناتر است سخن گفت. و آنچه مساله را باز هم پیچیدهتر میکند این است که هم در گزارش مختصر ابتدای بحث، و هم در گزارش تفصیلی، نهتنها نفرمود که این مطلب مهم نیست و از کسی در این باره سوالی نکن، بلکه حتی فلسفه این برانگیختن را این معرفی کرد که چه کسی حساب این سالها را دقیقتر میداند!
د. هدف از برانگیختن (بیدار کردن/زنده کردن) آنان
در گزارش تفصیلی فرمود آنان را برانگیختیم تا ببینیم کدام حزب، حساب مدت درنگ آنها را دقیقتر داشتهاند! در گزارش تفصیلی هم بلافاصله بعد از برانگیختن آنان میفرماید «برای اینکه از همدیگر سوال کنند»؛ و ظاهرا سوالشان هم در مورد مدت درنگشان است! آیا این دو حزب، همین بحثی است که بین خودشان درگرفت؟ آیا دانستن این زمان، هدف از برانگیختن آنان بوده یا آن گونه که بسیاری از مفسران گفتهاند صرفا امری که بر برانگیختن آنان متفرع میشده است؟! و اگر یک امر حاشیهای است چرا دوبار بر آن تاکید کرد؟
البته در پایان حیات اصحاب کهف و پیش از بیان نزاعی که بعد از مرگشان درباره آنها رخ داد، خداوند دوباره از هدف این واقعه سخن میگوید؛ اما نه هدف برانگیخته شدن آنها، بلکه هدف از اطلاع یافتن دیگران بر آنان، هدف این بود که همه بدانند وعده خدا حق است و در وقوع آن ساعت تردیدی نیست.
با این اوصاف، شاید بتوان گفت این آیات دو گونه هدف برای این واقعه برمیشمرد:
یکی، همان هدفی است که اغلب ما درباره اصحاب کهف در نظر میگیریم: تاییدی بر قیامت؛ اما ظاهرا این هدف، صرفا هدفی ثانوی است، یعنی ثمره این داستان است برای کسانی که بر اصحاب کهف اشراف یافتند (أَعْثَرْنا عَلَیْهِمْ لِیَعْلَمُوا ...)؛ که البته نزاعی را بین شاهدان این واقعه رقم زد که با مزار آنان چه کنند؟!
اما دومین هدف، که هدف اوّلی از برانگیختن آنان است (بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ ...؛ بَعَثْناهُمْ لِیَتَسائَلُوا)، مطلبی است درباره محاسبه دقیق زمان درنگ آنان!
قبل از بیان تعداد سالهای در کهف ماندنشان، یا به تعبیر دقیقتر، بین این دو مساله (تعداد خودشان و تعداد سالهای درنگشان)، دو آیه آمده که شاید بتواند مارا به فهم عمیقتر این تحلیل برساند: در این دو آیه میفرماید در هیچ موردی نگو من حتما فلان کار را انجام میدهم؛ مگر اینکه خدا بخواهد؛ و اگر هم یادت رفت بلافاصله خدا را یاد کن و از او بخواه که راه رشد نزدیکتری را به تو رهنمون شود.
این سه مطلب چه ربطی به هم دارند؟ آیا میتوان گفت خداوند متعال با این بیان میخواهد بفرماید که تعداد آنها مهم نیست؛ اما درنگ آنان مهم است، آن هم نه از زاویه محاسبه تعداد سالهای آن، بلکه از زاویه اینکه بفهمید که چگونه همه چیز به مشیت الهی وابسته است و حتی زمان - که همگان میپندارند حساب گذر زمان را دقیق میدانند - آن گونه که شما حساب میکنید نیست (نظام عالم این طور نیست که شما در ظاهر میبینید: خود اصحاب کهف یک روز یا کمتر قلمداد کردند؛ عدهای سیصد گفتند و عدهای هم نه سال بر آن افزودند؛ اما خدا داناتر است)؟ و آیا این، و نه صرفا معجزهای برای اثبات معاد، نمیتواند هدف اصلی داستان اصحاب کهف است؟
شاید با بیان فوق، معنای آن نزاعی که بر سر مزار آنان رخ داد و ارتباطش با اصل داستان نیز معلوم شود (که چرا خداوند درباره ورود آن یک نفر به شهر، و وقایعی که رخ داد، و بازگشت او، و خبر دادن از وضعیت به بقیه، و دعای آنان، و مرگ آنان در غار، هیچ نگفت، اما از نزاعی که بعد از آنان رخ داد سخن گفت)؛ یعنی اگر مساله اصلی این است که بدانیم همه امور در دست خداست، پس نزاع اصلیای که بر سر مزار آنان رخ میدهد نزاع کسانی است که میخواهند با بنا کردن مسجدی بر مزار آنان، یاد و خاطره آنها را به نحوی زنده نگهدارند که انسانها را متوجه مشیت الهی کنند، با کسانی که حاضرند هر بنا و ساختمانی بر سر مزار آنان بنا شود غیر از مسجد، تا بلکه آنان صرفا جزء میراث فرهنگی و آثار باستانی شوند نه عاملی برای به یاد معاد افتادن انسانها.
وشاید بدین جهت است که در پایان این حکایت باز قرآن سراغ همان نگرش توحیدیای میرود که منطق اصحاب کهف بود (که به غیر خدا نه کسی میتواند سرپرستی کسی را برعهده گیرد و نه در کاری شریک خدا شود) و به پیامبر ص میفرماید تو این وحیای را که به تو میشود پیروی کن که هیچ تغییر و تبدیلی در کلمات او راه ندارد؛ و این بار از اینکه غیر از خدا پناهگاهی (کهفی) نخواهی یافت، سخن میگوید.
خلاصه مطلب اینکه
قرآن کریم بعد از اینکه از اهمیت وحی برای زندگی انسان و بشارت و انذاری که در آن است سخن گفت و از اینکه زمین را ما زینت دادیم و زینتش را به یکباره محو میکنیم، به حکایت اصحاب کهف پرداخت، و خلاصه آن بشارت و انذارها را در داستان ایشان جمع کرد، تمام کار آنان را در اینکه ایمان آوردند خلاصه کرد و این ایمان آوردن در سه گام بسط یافت:
1. کهف معین و مشخصی در این جامعه پرآشوب بیابیم؛ که آن کهف را خود خدا به ما معرفی کرده است؛
2. امیدمان در درجه اول به رحمت ویژه خداوند باشد؛
3. از او بخواهیم که تمام کارهایمان را در مسیر رشد حقیقیمان قرار دهد.
و تمام کاری که با آنان کرد را در یک عبارت خلاصه کرد: افزودن هدایت آنان؛ و وضعیت آنان را در فراز و فرود این خواب و بیداریِ بس طولانی نمایان ساخت تا این مطلب را - که همه چیز وابسته به خداست - که نقطه آغاز حرکتشان بود، خودشان هم با عمق جان درک کنند و ببینند چگونه حتی زمانی که بر آنان میگذرد هم از محاسبه آنان بیرون است و بدون تکیه بر مشیت خدا نمیتوان حتی درباره فردا هم سخنی گفت.
آیا این سخنان برای ما که مدعی انتظار فرج هستیم پیامی ندارد؟